سر از خماری وصلت به خمرخانه زده ست
بیا که آتش این غم به دل زبانه زده ست
چو مرغ زاری از این شور رفته روز و شبی،
که لب به یاد تو گلبانگ عاشقانه زده ست
نشد دل از سر شور آشنا به سرّ حرم
شبیست خیمه ی حاجت بر آستانه زده ست
دل از نشانه مبادا فتد که یک چندیست ...
کمان ابروی دلبر به دل نشانه زده ست
مگو علاج ، چشم بستن است و دیگر هیچ
که یاکریم رُخت در دل آشیانه زده ست
ز شوق دام نگاهی که بر من افکندی،
عجیب بر سر مرغم هوای دانه زده ست
به زخم دل چو کفی بر کشی، چنان باشد
که دست،زخمه به تاری از این ترانه زده ست
میثم فلاحی- شهریور ۱۳۹۱